من شاید از معدود کسانی باشم که معتقدم و واقعا بر این باور هستم که خوشبختمکه طعم شیرین خوش بختی را بارها و بارها و بارها چشیده ام
من مردی هستم که از برق نگاه یک نوازنده سیاه پوست خوش بخت می شود
من از بوییدن یک گل نیمه پلاسیده یاس در دست دخترکی هفت ساله خوش بخت می شوم
من از دستی که یواشکی یک شیرینی کوچک در بشقابم می گذارد خوشبخت می شوم
من از بوی خاک باران زده شب قبل خوشبخت می شوم
من از صدای تاس تخته نرد
من از بوی عطر هل چای دو غزال
من از قرمزی یک تربچه میان یک دسته ریحان خوشبخت می شوم
من از بستن چمدان ، حتی از باز کردن آن خوشبخت می شوم
من تمام صبح هایی که بدون سر درد بیدار می شوم خوشبختم
من همه روزهایی که حتی یک گدا نمی بینم خوشبختم
من با هر گیلاس شرابی که پر و خالی می شود ، با هر نخ سیگاری که دود می شود خوشبخت تر می شوم
من با هر زمستانی که بهار می شود
من با هر کبوتری که آزاد می شود خوشبخت تر می شوم
من برای هر نفسی که با عشق می کشم خوشبخت می شوم
من از اینکه به جرات میتوانم بگویم مردی هستم خوشبخت ، خوشبخت تر می شوم...